معرفی کتاب؛
کتاب «راهی برای رفتن» قصه پرستاری است که با طاغوت مبارزه می‌کند و بعد از شهادت برادرش راهی جبهه های نبرد می شود. نوید شاهد البرز خواندن این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ خاطراتی پیرامون انقلاب ۱۳۵۷ و جنگ ایران و عراق پیشنهاد می‌کند.

به گزارش نوید شاهد البرز؛ کتاب راهی برای رفتن به قلم مریم عرفانیان از انتشارات سوره مهر روانهٔ بازار شد. این اثر حاوی خاطرات فردی به نام «بتول خورشاهی» است که قصه پرستاری است که با طاغوت مبارزه می کند و بعد از شهادت برادرش راهی جبهه های نبرد می شود. این پرستار که در نقش امدادگر به منطقه جنگی می رود اعتقاد داشته نباید راه برادرش را زمین بگذارد و با همین نیت هم در عملیات خیبر در جزیره مجنون شرکت می کند. بعد از عملیات، در سال ۱۳۶۶ به حج مشرف می شود و در برائت از مشرکین توسط آل سعود اسیر می شود. او به صورت معجزه آسایی فرار می کند.

این کتاب از نمونه‌های حوزهٔ ادبیات جنگ است که روایتِ خاطرات یک زن ایرانی را دربردارد. خاطراتی از انقلاب ۱۳۵۷ و جنگ ۸سالهٔ ایران و عراقْ تأثیر بسزایی در زندگی او داشته است؛ زنی که با ازخودگذشتگی، چه در دوران انقلاب چه در ایام جنگ، نقش پُررنگی در این عرصه ایفا کرده است. 

راهی برای رفتن سرگذشت پرستاری در

این کتاب در ۴۲ فصل نوشته شده است.

در ادامه برشی از "فصل بیست و ششم با نام "یا امتحان یا اعتصاب" را می‌خوانید.

«از بین بچه‌هایی که برای آموزش به مشهد آمده بودند، چند نفری در مبارزات علیه رژیم با من همراه بودند. یکی از آن‌ها، آقای دستوری اهل شیراز بود. اگر حرفی می‌زدم، خیلی زود پرسنل انقلابی را جمع می‌کرد. او جوان بود و صدای بلندی داشت. وقتی می‌گفتم: «همه جمع شید»، او توی بیمارستان فریاد می‌کشید و همهٔ همراهان مبارز ما جمع می‌شدند.

اذیت‌های رئیس بیمارستان، آقای دکتر شمسایی، صبر بچه‌ها را لبریز کرده بود؛ مثل کشیک‌های اضافی و بدون حقوق. چون حتی اگر کار را به نحو احسن انجام می‌دادیم، آن‌ها بازهم از ما ایراد می‌گرفتند.

یک روز که برای حضور در کلاس تئوری رفتیم، استاد سر کلاس آمد و گفت: «از امتحان خبری نیست. می‌خوایم کلاس رو کنسل کنیم. خانوم کریمی دستور دادن.» همهٔ کارآموز‌ها ناراحت شدند؛ چون ماه‌ها درس خوانده بودیم و منتظر نتیجه بودیم. اگر امتحان می‌گرفتند، به‌راحتی می‌توانستیم مدرک دورهٔ کمک‌بهیاری را بگیریم و مدرک از نظر کاری ارزش بسیاری داشت. خیلی ناراحت شده بودم. به تندی از جا برخاستم و گفتم: «آقایون، خانوما، فردا صبح ساعت ۸ می‌ریم دفتر رئیس آموزشگاه.»

صبح روز بعد، همه جمع شدیم و رفتیم دفتر خانم کریمی. آقای دکتر شمسایی هم همیشه با کار‌های خانم کریمی همراه بود. همه پشت دفتر خانم رئیس ایستادیم. منشی به او گفت: «پرسنل آموزشگاه دَم در با شما کار دارن.» خانم کریمی با بی‌اعتنایی جواب داد: «کلاسا لغو شده، به همه بگو برن خونه‌هاشون. من با کسی کار ندارم.»

این حرف را که زد، سرم داغ شد. فوری در را باز کردم و وارد اتاق شدم. دوست نداشتم کارآموزان به خاطر من این‌طور جواب بگیرند. روبه‌روی او ایستادم و گفتم: «کی گفته کلاسا لغو شده؟» یک پایش را روی پای دیگر انداخته بود و با خونسردی جواب داد: «من دستور دادم.» با عصبانیت گفتم: «می‌گن شما همسر رئیس شهربانی کل خراسان۹۳ هستین.»

ــ بله، همین‌طوره.

ــ خانوم کریمی، یه روز به شما گفتم دست از آزار ما بردارین. بذارین دورهٔ آموزشی‌مون تموم بشه و امتحان بدیم و بریم دنبال کارمون؛ ولی شما بازم اذیت می‌کنین. حالا که می‌خواین کلاسا رو کنسل کنین، اوّل امتحان بگیرین تا بعد بریم.

ــ همین که گفتم؛ امتحان کنسله.

ــ اگه برگردیم شهرستان، جواب خونواده‌ها رو چی بدیم؟ بگیم این‌همه مدت چه کاری توی مشهد انجام دادیم؟

ــ بگین من دستور دادم.

با ناراحتی در را باز کردم. همهٔ بچه‌ها پشت در منتظر ایستاده بودند. جمعیت را نشانش دادم و گفتم: «این کارآموزان منتظر نتیجه وایستادن؛ الان همه می‌آن توی اتاق...» آن‌وقت فریاد زدم: «آقااای دستوری!» بلافاصله گفت: «بله خانوم خورشاهیان...» دستم را کنار گوشم گذاشتم و گفتم: «چی می‌خواستی بگی؟» بلند فریاد زد: «یا امتحان یا اعتصاب، یا امتحان یا اعتصاب...» کارکنان هم به پیروی از او شعار دادند: «یا امتحان یا اعتصاب...» نیم ساعتی پشت سر هم شعار دادند. رو به خانم کریمی گفتم: «خب! حالا چی می‌گین؟» خانم رئیس، که دست و پایش را گم کرده بود، گفت: «خیلی خب... خیلی خب... بگو ساکت باشن...»

رو به آقای دستوری گفتم: «بچه‌ها رو آروم کنین.» خانم کریمی وقتی آرامش حاکم بر بیمارستان را دید، گفت: «فردا امتحان می‌گیریم.» رو به همکاران سرچرخاندم و گفتم: «خانوم رئیس فردا امتحان می‌گیرن.» آقای دستوری هم بلند به پرسنل گفت: «بچه‌هااا، فردا امتحان می‌گیرن.» آن‌وقت هلهلهٔ شادی کارکنان سالن را از جا کند.

روز بعد، از همهٔ ما امتحان تئوری و عملی گرفتند. البته قبل از اینکه امتحان تمام شود، خانم کریمی از مشهد به مدیرعامل شیر و خورشید تلفن زده و گفته بود: «خانوم مظلوم، خانوم مظلوم، آماده باش که دورهٔ آموزشی خورشاهیان تموم شده. وقتی نیشابور اومد، مراقبش باش و چشم ازش برندار. این زن با خودش زلزله می‌آره.»

پس از امتحان، همهٔ ما شصت نفر با خوشحالی به شهرستان‌هایمان برگشتیم.»

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده